همدلی از فرسنگ ها دورتر
از همان ابتدای کودکی اش، سعی کردم مفهوم استفاده ی صحیح و اسراف نکردن را به او آموزش دهم.
از همان زمانی که قاچ های سیب را نصفه گاز می زد و کنار می گذاشت و قاچ دیگر را برمی داشت. یا موقعی که با شوق و البته سختی روی انگشت های پایش می ایستاد و دستش را تا جایی که ممکن بود بالا می برد تا لامپ را مرتب روشن و خاموش کند.
حالا که خیلی راحت به روشویی و شیر اب دسترسی دارد، خوب می داند که نباید شیر آب موقع مسواک زدن و شستن دست و صورت باز بماند.
او می داند که اسراف گناه دارد و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.
تا اینکه من فهمیدم که باید مفهوم همدلی در مصرف را هم به کودکم آموزش دهم.
چند روز پیش وقتی بخاطر قطعی سه ساعته ی آب و برق، کلافه شده بود، از او خواستم دراز بکشد تا کمی بخوابد. برای اینکه او را آرام کنم گفتم چون بعضی ها برق را زیاد مصرف می کنند و هدر می دهند، اداره ی برق مجبور است برق را قطع کند. بالاخره تا دقایقی دیگر، برق و آب ما وصل خواهد شد، اما می دانی که بعضی بچه ها در بعضی شهرها بیشتر از سه ساعت و شاید چند روز آب و برق ندارند! تازه هوای شهرشان هم گرد و خاکی است. اگر هوای خانه و شهر ما گرم است، باید خدا را شکر کنیم که حداقل آلوده و گرد و خاکی نیست.
کودکم در فکر فرو رفت و آرام چشمهایش را روی هم گذاشت، امیدوارم وقتی بیدار شود، به یاد مردم عزیز خوزستان و سیستان، در مصرف آب و برق، همدل شان باشد.
رسالت طلبگی در پارک
در طول ماه مبارک رمضان، با بچه ها قرار گذاشتیم که بعضی شب ها، بعد از افطار و نماز، به پارک نزدیک خانه برویم.
آن شب دختر بچه ای با مادرش به پارک آمدند. دختربچه جعبه ی کارتنیِ در بازی را با خود حمل می کرد. عده ای کودک دور دختربچه جمع شدند، از هیاهوی بچه ها فهمیدیم که داخل کارتن خرگوش است.
پسرم از دیدن خرگوش خیلی خوشحال بود و مدام دور کارتن می چرخید، دوست داشت به خرگوش دست بزند. دخترک ذوق پسرم را که دید، به او اجازه داد. من هم به نشانه ی تشکر لبخندی زدم، سلام دادم و در کنار مادر دخترک روی سکو نشستم.
بچه ها حسابی سرگرم بودند. رو به آن خانم کردم و گفتم: ببخشید عرضی دارم! گفت: بفرمایید!
گفتم: چون شما خانم چادری و مذهبی هستید، می خواستم بگم که نگهداری از خرگوش در خانه خوب نیست! آیت الله مکارم هم فرمودند: زیبنده ی مومن نیست که در خانه خرگوش نگه دارد. خیلی تعجب کرد.
گفت: خرگوش که نجس نیست!؟
گفتم:بله، بدنش نجس نیست، اما فضولاتش نجس است، اگر موی خرگوش بر لباس نمازگزار باشد، نمازش اشکال دارد. وقتی هم گفتم که خرگوش جزو حیوانات مسخ شده است، تعجبش بیشتر شد و در خود فرو رفت.
خدا را شکر کردم که با آمدن به پارک، هم دل بچه ها شاد شد و هم با بیان کردن احکام شرعی، گوشه ای از رسالت طلبگی ام را به انجام رساندم.
شوق میکروفن
دورترین خاطره ای که از شب قدر به یاد می آورم، مربوط به سن یازده سالگی ام است. شبی که مراسم احیایی ویژه ی بانوان در خانه ی مادر شوهر خواهر دومم، برگزار شد.
مادر، عمه، خواهر سومم، من و خواهر کوچکم به مراسم رفتیم. مهمان های غریبه و آشنای زیادی در جلسه حاضر بودند. تصویر واضحی از خانم مداح جلسه در ذهن ندارم اما فکر میکنم مسن بودند.
هر کس که تمایل داشت چند فراز از دعای جوشن کبیر را می خواند. عمه و خواهرم هم به نوبت خواندند. من هم تمایل به خواندن داشتم اما خجالت می کشیدم. خجالتم به غصه تبدیل شد وقتی که کسی از من نخواست دعا را بخوانم.
نمی دانم چرا به حال خانم مداح غبطه خوردم و این را یادم هست که آرزو کردم من هم روزی بتوانم در مجلس بانوان با میکروفن دعای جوشن کبیر بخوانم.
نوزده سال از این خاطره می گذرد. شب های احیای امسال، قسمت شد و به عنوان سخنران به مراسم دعوت شدم. بعد از صحبت ده فراز از دعای جوشن را هم خواندم.
بعد از مراسم، پسر پنج ساله ام از اینکه صدای مرا از بلندگو شنیده بود، خوشحال بود. با شوق خاصی از اینکه در همه جای حسینیه حتی در آشپزخانه، صدای مرا می شنید، تعریف می کرد.
نمی دانم شاید او هم آرزو کرده یک روز دعای جوشن را با میکروفن بخواند.
العطش
امروز از ظهر هوای شهر ما، به نسبت روزهای دیگر گرم تر بود. من هم برای انجام کاری مجبور شدم دو بار به بیرون از خانه بروم.
سه ساعت به افطار مانده است، تشنگی بر من غلبه کرده است. السلام علیک یااباعبدالله الحسین
تصمیم می گیرم بروم و آبی به سر و صورتم بزنم، اما منصرف می شوم
السلام علیک یا اباالفضل عباس
گوهر عبودیت
از شیعه ی شما بودن، نامش را خوب به یدک می کشم. این را خوب می دانم.
شب شهادت تان را غنیمت دانستم تا سر در گریبان فرو کنم و بیشتر به خودم و شیعه بودنم بیندیشم.
هنوز قدم به دنیا نگذاشته بودم که مُهر بچه شیعه بودنم، به پیشانی ام خورده بود…کودک که بودم پدرم به من آموخت که بگو: اول امامِ علی..و من تکرار کردم…اول امامِ علی
امام اول من، قلم و بیانم از نوشتن فضایلی که از شما سراغ دارم، عاجز است. ولی چه کنم، برای اینکه خودم را در ترازوی شیعه بودن بسنجم باید بنویسم.
من علی بن ابی طالب که درود خدا بر او باد را به عنوان اولین امام و پیشوایم قبول دارم. او در عبودیت و بندگی پروردگارمان، همچون گوهری می درخشید.. نفر اول در صف عبادت بود. روزها روزه می داشت و شب ها به نماز می ایستاد. وقتی در محضر خدا حاضر می شد، آنقدر حضور قلب داشت که تیر از پای مجروحش بیرون کشیدند ولی متوجه نشد.
او دروازه ی شهر علمِ پیامبر ص بود. علمش برایش عمل هم به ارمغان آورده بود.
مولای ما، نخلستانی داشت که به چند هزار دینار فروخت و تمام آن را در راه خدا و کمک به تهدیستان و فقیران و یتیمان به مصرف رساند.
غذای او نان و سرکه بود یا نان و نمک، یا خرما..هرگز دو نوع غذا را برسر سفره نداشت.
عدالت و قضاوت امیر ما، به حق بود. او شجاعت ترین مردان در میدان نبرد و لطیف ترین و مهربان ترین با یتیمان و بیچارگان بود.
و حالا من در کفه ی دیگر ترازو می ایستم..من یک شیعه هستم.
در بندگی خدا سعی می کنم حقِّ نماز و روزه ی واجب را ادا کنم. علم من، همیشه با عمل همراه نبوده است. اگر چیزی از داشته هایم اضافه بیاید، به فقیر و مستمند کمک می کنم.
نان و سرکه مرا سیر نمی کند.
سعی می کنم عدالت را رعایت کنم اما وقتی حق با من نباشد، آزرده خاطر می شوم. بعضی اوقات زود قضاوت می کنم.
در مواجهه با ظالم شجاع نیستم، مصلحت اندیشی و بهانه تراشی می کنم..هر وقت که وقت کنم یاد یتیمان هم می افتم.
ای قلم دست از نوشتن بردار که شرمنده ام.
اما این را هم خوب می دانم که من امام علی ع را دوست دارم، من دوستان او را هم دوست دارم و دشمنانش را دشمن می دارم…