من کجا بودم!
سی اُمین سال عمرم را سپری می کنم. وقتی گذشته را از نظر می گذرانم، احساس رضایت مندی ندارم. یقین دارم که دست خالی ام. احساس می کنم عمر مفیدی نداشتم.
از جوانی ام بهترین استفاده ی ممکن را نکرده ام. واجبات و مستحبات زیادی را بجا نیاورده ام. استغفارهای زیادی بر عهده و ذمه دارم.
من هیچ مال و دارایی از جانب خودم نداشتم و از بخششی هم که به من شده، انفاق و صدقه ی قابل توجهی را پرداخت نکردم.
نمی دانم بخاطر خدا عبادت کردم یا از شوق بهشت. نمی دانم حجابم را به خاطر خدا رعایت کردم یا از ترس عذاب. نمی دانم ریا کار بودم یا مخلص.
چه شب هایی که به جای عبادت در بستر گرم و نرم راحت خوابیدم و نزدیک طلوع خورشید، با عجله دو رکعت نماز صبح را بجا آوردم. چه روزهایی که بجای روزه داری دهانم را به گزافه گویی واداشتم.
سفر حج و عتباتی که مشرف نشدم. چقدر کتاب خوب و مفید سراغ دارم که موفق به خواندن آن نشدم. چه حرف های بیهوده ای که گوش جان سپردم. چه صحنه های بی ارزشی که نگاه کردم، چه خطورات ذهنی که از سر گذراندم.
نامه ی عملم زیاده و کاستی های عجیب و غریبی دارد. پر است از هزاران توجیه.
نمی دانم امام زمان( عج ) کجای زندگی ام بوده و هست. من احساس پوچی و بیهودگی ندارم.
حال من حال کسی است که در سی سالگی اش فهمیده، که انگار پایش به لب گور نزدیک است و توشه ای از این دنیا برای سفر خود آماده نکرده است و مهم تر اینکه
حالم را مصداق این بیت می دانم؛
دست و پا گیرترین منتظرت من بودم
بخورد توی سرم ناله ی یابن الحسنم