تحفه ی نامبارک
مدتی بود که از هم بی خبر بودیم. آن شب وقتی در تلگرام دیدم آنلاین شده، پیش قدم شدم و سلام گرمی برایش فرستادم. به چت ها اکتفا نکردیم و قرار شد فردا عصر در پارک همدیگر را ببینیم.
فضای سبز پارک و تاب و سرسره بچه هایمان را مشغول کرد و ما گرم صحبت شدیم. خاطرات دوران تحصیل، داستان ازدواج و زندگی شخصی. تا اینکه سفره ی دلش را باز کرد و گفت مدتی است که به خانه ی پدری اش برگشته، چون همسرش چندین ماه بیکار بوده و او دیگر تحمل بحران مالی و اقتصادی را نداشته و اگر شوهرش کار مناسبی پیدا نکنه تصمیم به جدایی داره.
بعد از پایان صحبت هایش و ابراز ناراحتی و همدردی دعا کردم که ان شاء الله همسرش کار خوبی پیدا کند و او به زندگی برگردد. لبخند تلخی زد و از هم جدا شدیم.
در مسیر برگشت به خانه، مغازه های محل مان توجهم را جلب کردند. بجز دو سه مغازه باقی فروشنده ها خانم بودند. با خودم فکر کردم چند تا از این خانم ها واقعا به این شغل نیاز دارند؟ یعنی این خانم ها می دانند اشتغالشان دو اثر منفی داشته: یکی محروم ماندن خانواده ی خودشان از حضور آن زن یا مادر و مدیریت عاطفی او و دیگری بی نصیب گذاشتن خانواده ای دیگر از حداقل درآمد مرد خانواده.
البته که برخی از شغل ها مثل پزشکی زنان یا معلمی دختران و… باید بر عهده ی خانم ها باشد، حساب زنان سرپرست خانوار هم جدا. اما از زمانی که یکی از تحفه های نامبارک تفکر فمینیستی یعنی اشتغال زنان برای زندگی بهتر را به خانواده ها هدیه دادند، زن و مرد هم از جایگاه طبیعی و مشخص شده ی الهی خود خارج شدند و جامعه گریبان گیر مشکلات زیادی شد که فروپاشی یک زندگی به دلیل بیکاری مرد خانواده، تنها یکی از زاییده های جریان فمینیستی نامیمون است.
به امید اینکه جامعه ی ما به نقطه ی ایده آل برسد که زنان عهده دار شغل های زنانه شوند تا عرصه ی کار برای مردان به تنگ نیاید و به امید اینکه هیچ مرد باشرافتی بیکار نباشد.
تصمیم کبری
عمه ی مادرم، سال ها پیش فوت کرده است. اما گاهی اوقات یادش در ذهن من زنده می شود. بیشتر از آنکه عمه را دیده باشم، درباره اش شنیده ام. او در روستا زندگی می کرد. وقتی برای مراسم فوت پدر بزرگم به روستا رفتیم او را دیدم. عمه خیلی پیر و فرسوده بود. او به خاطر گریه ی زیاد برای همسر و طفل شیرخواره اش که سال های قبل آن ها را از دست داده، نابینا شده بود. نوجوان بود که به خانه ی شوهر رفت. از زندگی راضی بود وقتی هم صاحب فرزند شد راضی تر. اما گویا تقدیر این نبود که فقط به داشته هایش راضی باشد.
یک روز که همسرش بر سر زمین کشاورزی شان کار میکرد، بی دلیل به زمین افتاد و مرد. آن زمان فرزندش پنج ماهه بود. عمه سیاه پوش همسر جوانش بود که خانواده ی شوهرش، کودک را از او گرفتند و عمه را از خانه بیرون کردند. او به خانه ی برادر پناه برد. تلاش برادر برای برگرداندن فرزند خواهر بی نتیجه بود.
تا اینکه یک روز سرد زمستان خبر آوردند که کودک فوت کرده، بعدها معلوم شد که او را با برف شسته بودند. آن سال ها برف زیادی می آمد و مردم برای تهیه ی آب مجبور بودند برف را آب کنند، اما آن بی انصاف ها به یتیم پسرشان هم ظلم کرده بودند. عمه ماند و فراق از کودک شیرخوار.
او هرگز با فوت عزیزانش کنار نیامد و تا آخر عمر در خانه ای که پدربزرگم کنار خانه ی خود برایش ساخته بود زندگی کرد. خانه ی کوچکی که اتاق خواب، آشپزخانه و پذیرایی اش باهم ادغام شده بود. این خانه بیت الاحزان عمه کبری بود. صدای ناله و لالایی دل هر شنونده را می سوزاند. در تمام این سال ها عبادتش ترک نشد حتی این اواخر نشسته نماز می خواند. ولی بی تابی هایش نشان می داد که انگار نمی تواند از درون راضی به رضای خدا باشد. بعد از آن حوادث ناگوار با اینکه کم سن و سال بود دیگر ازدواج نکرد و تا آخرین روزهای عمرش خود را در آن خانه حبس کرد. حتی یک روز هم از روستا خارج نشد تا اینکه مرغ جانش پریدن گرفت.
همیشه با خود فکر میکردم چرا زندگی عمه کبری اینگونه سپری شد، شاید اگر تسلیم خواست خدا می شد و با مرگ زودهنگام همسر و فرزندش کنار می آمد، اگر زندگی جدیدی تشکیل می داد، شاید سرنوشت اش به گونه ای دیگر رقم می خورد. ای کاش عمه دعای سی و پنجم صحیفه سجادیه را شنیده بود که امام فرموده: خدایا مرا به قضایت دلخوش کن و سینه ام را به موارد حُکمت گشاده فرما و به من اطمینان ده که به سبب آن اقرار کنم که قضای تو جز به آنچه خیر است روان نشده است.
از جنس نور
جنس محبت شان فرق می کند. رنگ صداقت دارد و بوی پاکی می دهد. پدر و مادرم را می گویم. مادرم سال و روز تولد مان را با تقویم طبیعت و حوادث روزگار به یاد می آورد. مثلا می داند که وقتی خواهر بزرگم نوپا بود امام خمینی به ایران آمد. یا آن یکی خواهرم بیست روز بعد تابستان به دنیا آمده. برادرم زمان جنگ و من اولین پنجشنبه ی سال جدید. پدرم می دانست که ما به مدرسه می رویم و خوب درس می خوانیم اما نمی دانست کلاس چند هستیم. او را زیاد نمی دیدیم اما وقتی هم که می دیدیم، تماشای دست های مهربانش که از شدت جابجا کردن جعبه های چوبی سنگین میوه، حسابی زمخت و خشن شده بود، توجه مان را بیشتر جلب می کرد.
حالا سال ها گذشته و فرزندان شان، پدر یا مادر شده اند، ولی هنوز مهر پدری و مادری را نثارشان می کنند.
هر بار که گوشی زنگ می خورد و من اسم “پدرم” یا “مادرم” را روی گوشی می بینم، قند در دلم آب می شود، اما لبخند تلخی بر لبم می نشیند، باز آن ها زودتر مرا یاد کردند، از شدت شرمندگی سرم را به سمت دیوار می چرخانم و جواب می دهم. مادرم می گوید: ببخش اگر مزاحم شدیم، اگر خواب بودی یا کار داشتی!
گویی قلبم از شنیدن این جمله به آتش کشیده شد. در دل می گویم مادر!!!! تو چطور مزاحم من شدی، وقتی که از همان کودکی بی منت مهر مادری را به من هدیه داده ای، جز خوبی و محبت از شما چیزی ندیده ام.
وقتی زنگ خانه شان را می زنم و صدای مرا می شنوند، تا روی ایوان و حتی چند پله به استقبال می آیند، مادر مرا به سینه چسبانده و نفس عمیقی می کشد. در دل می گویم: مادر ببخش اگر در نبود من، برای آرام نفس کشیدن هم قرار نداشتی!!
مانند پروانه دور سرم می چرخند، سر سفره ی ناهار مادرم غذای کودکم را می دهد تا من آسوده غذا بخورم، به ظرف ها هم نباید دست بزنم. پدرم کوه استوار زندگی ام، پارک را بهانه می کند و کودکم را با خود همراه، تا من و مادرم پای سفره ی درد و دل های مادر و دختری مان بنشینیم. لا بلای خاطرات کودکی ام که بازگو می کند، دست های مهربانش را در دست می گیرم تا گرمای دستانش دلگرمم کند به مادر بودن.
خدایا در قرآن عزیز فرموده ای که به پدر و مادر خود نیکی کنید و اگر یکی یا هر دوی آن ها به سن پیری رسیدند به آن ها حتی “اُف” نگویید..خدایا پدر و مادرهای پیر ما، ما را شرمنده ی محبت شان کرده اند، ای کاش می دانستم چگونه ذره ای از مهربانی شان را جبران کنیم.
ای افتخار شیعه، آبروی طلبه
سلام
سال ها قبل از میلاد پر نورتان، به یقین حضرت رسول(ص) می دانستند که شما در سالروز ولادت ایشان- هفدهم ربیع الاول- چشم به جهان خواهید گشود، لذا فرمودند: وقتی جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السلام) متولد شد، نام او را صادق بگذارید.
در بیان مناقب شما، زبان این طلبه ی مکتب تان قاصر است ولی از باب قدر شناسی دست به قلم می برد.
درباره ی شما گفته اند که: نور سیمای تان و طهارت کردارتان شهادت می داد که سلاله ی نبوت هستید. دیدن شما بیننده را یاد آخرت می انداخت. شافعی گفته است: شما دارای علوم فراوان، عبادت زیاد، زهد آشکار و تلاوت بسیار بوده اید.
قلم از تحریر مراتب علم و حکمت شما عاجز است. شما کسی بودید که با وجود سیطره ی حکومت بنی امیه و بنی عباس، دریایی از معارف را در اصول دین از مبداء تا معاد و در فروع دین از طهارت تا دیات، به یادگار گذاشتید.
وقتی ابوحنیفه از شما سوالی می پرسید همه جانبه پاسخگو بودید. می فرمودید: در این مساله، شما چنین می گویید، اهل مدینه چنان می گویند و ما این چنین…به یقین علم تان از تقوای قلب تان بر شما افاضه شده بود.
شما چهار هزار شاگرد تربیت کردید که اگر تمام آثاری که نزد شاگردان بود اکنون باقی می ماند، گنجینه ای از علوم در نزد مسلمانان محسوب می شد. اما خدا را سپاس که شاگردان دیروز شما باعث افتخار امروز ما هستند. جابر بن حیان، پدر علم شیمی، صاحب دویست جلد کتاب که هنوز در اروپا کتاب هایش ترجمه و تدریس می شود، شاگرد شما بوده است.
همچنین رساله ی “توحید مفضّل” در باب علوم طبیعی رازهایی دارد که برای دانشمندان امروز مایه ی اعجاب است.
ما شهادت می دهیم که گسترش آیین شیعه در سایه ی فداکاری های علمی و سیاسی شما بوده و لذا مذهب شیعه به نام مذهب جعفری مزین شده است.
پیشوای صادقم! بگذارید از نگاه دیگری فضایل شما را بازگو کنم. آن روز را که یادتان هست؟ روزی که پسرتان، میوه ی تازه به ثمر رسیده ی تان، ناگهان بر زمین افتاد و فوت نمود. شما اشک ریختید اما فرمودید: خدایا اگر نعمتی گرفتی، چه نعمت ها که برای بنده ی خود باقی گذاشتی. یا آن روز که در گرمای آفتاب روی زمین، کشاورزی می کردید به دوست معترض تان فرمودید: برای کسب روزی حلال کار می کنید تا از دیگران بی نیاز باشید. و روزی که آن مقدس نمای فریبکار “سُفیان” را می گویم، به شما اعتراض کرد: شما که از خاندان پیغمبر هستید چرا لباس گران می پوشید؟ فرمودید: لباس خشن زیر پیراهنم را ببین! من خواستم آنان که عقل شان در چشمان شان است خیال نکنند که من آدم فقیر و محتاجی هستم.
و در آخر اینکه، ای رئیس مکتبم!
من افتخار می کنم که در جایی درس خوانده ام که پیام اسلام رسول(ص) ، خون حسین (ع) و اسارت سجاد(ع) را در بیان شما یافتم و اندکی از دریای معارف تان سیراب شدم.
امیدوارم ما طلاب هم باعث افتخار شما باشیم. آمین
بیا محمدی شویم
من و تو مسلمان و مسلمان زاده ایم. در کشور اسلامی سکونت داریم. با دستورات اسلام بزرگ شدیم. خانواده تشکیل دادیم و داریم زندگی می کنیم. از کودکی به ما یاد دادند وقتی نام حضرت محمد(ص) را شنیدیم صلوات بفرستیم. ما پیامبر(ص) را دوست داریم و از خاصیت های دوست داشتن این است که شخص سعی می کند شبیه محبوب خود شود. به راستی ما چقدر شبیه حضرت رسول (ص) هستیم. خود ایشان فرموده اند: شبیه ترین شما به من خوش اخلاق ترین شماست.
اخلاق پیامبر(ص) نسخه ی کامل همه ی فضایلی است که در سلسله ی پیامبران و اولیاء الهی در طول تاریخ وجود داشته است. خداوند موجودی کامل تر از او نیافریده است. به فرموده ی مقام معظم رهبری هدف های والای الهی با اهداف جذاب بشری همراه اوست.
وقتی به زندگی و عمر شریف پیامبر(ص) نگاه می کنیم می بینیم که ایشان در رفتار خود مدبر بودند. سرعت عمل داشتند. لحظه ای را هدر ندادند. هیچ نقطه ی ضعفی در وجود مبارک شان نبود. خواب، بیداری، عبادت، معاشرت، میدان جنگ، خانه و خانواده، مسجد و بازار ، اصلا وجود او هر جا که بود، درس بود. پیامبر(ص) همه ی تاریخ را مُسخر فکر خود کرد.
پیامبر(ص) قاطع و صریح بود، هرگز دو پهلو حرف نمی زد و با مردم سیاسی کاری نمی کرد. او هرگز عهد خود را نشکست. در مقابل دشمن دچار تردید نشد. او منافق، معاند و دشمن بی خاصیت را خوب می شناخت.
پیامبر(ص) عادل، زاهد و تابع قانون بود. نمی گذاشت قانون نقض شود. چه توسط خودش چه توسط دیگران.
یکی از کارهایی که پیامبر(ص) در همان ماه های اول ورود به مدینه انجام داد ایجاد عقد اخوت بین مسلمانان بود. یعنی مسلمانان با هم برادرند و بر یکدیگر حقوق متقابل دارند. و این یک تعارف نیست.
پیامبر(ص) در همه حال با مردم بود. با طبقات پایین جامعه رفاقت می کرد. با آن ها هم غذا می شد. قدرت او را عوض نکرد. ظاهر مرتب بدون اشرافی گری و در کمال نظافت و طهارت ظاهری و معنوی بود. از کسی بد گویی نمی کرد و نمی گذاشت در حضورش از کسی بد گویی کنند. مردم آن زمان آنقدر به پیامبر(ص) نزدیک بودند که گاهی عده ای ساده دل در مسجد پای خود را دراز می کردند و از پیامبر (ص) می خواستند که ناخن هایشان را بگیرد و او می پذیرفت!
خوش به حال تمام مردمی که پیامبر(ص) را از نزدیک دیدند و در کنارش بودند و تا آخر هم ماندند. ای پیامبر بزرگ اسلام ما شما را ندیده، دوست داریم و سعی می کنیم محمّدی شویم. یقین داریم که برای امت خود دعا می کنید.