یک شب سحر، من و آقا موشه
حدود ده سال پیش، ده ماه از ازدواج مان می گذشت که اولین ماه رمضان مشترک مان فرا رسید. یک شب که برای گرم کردن غذای سحر، به آشپزخانه رفته بودم، وقتی برق را روشن کردم، احساس کردم که یک موجود کوچک سیاه به سرعت از کنار پایم رد شد و زیر اجاق گاز رفت.
ترسیدم اما از همان جا خم شدم و زیر اجاق گاز را که در فاصله ی پنج شش متری در انتهای آشپزخانه ی مستطیل شکل مان قرار داشت، نگاه کردم. چیزی ندیدم. با خیال راحت به سراغ یخچال رفتم و قابلمه ی غذا را برداشتم و روی اجاق گذاشتم.
صدای جرقه ی اجاق که بلند شد، آن موجود سیاه کوچک با سرعت از زیر پایم گذشت و به سمت دیگر آشپزخانه و زیر ماشین لباس شویی رفت. با دقت نگاهش کردم. موش بود! باورم نمی شد! طبقه ی ششم و موش!!
پا به فرار گذاشتم و به سراغ همسرم رفتم. او را بیدار کردم و ماجرای حضور موش را برایش تعریف کردم. او هم تعجب کرد و گفت حتما خیالاتی شدی! آنقدر خسته بود که دوباره خوابید و گفت یک ربع دیگر مرا بیدار کن!
دوباره به سمت آشپزخانه رفتم و باز از جلوی در زیر ماشین لباس شویی را نگاه کردم. چیزی دیده نمی شد. ولی جرئت رفتن به داخل آشپزخانه و روشن کردن زیر غذا را نداشتم! یک ربع بعد همسرم را صدا زدم. بیدار نشد! ده دقیقه بعد دوباره صدا زدم و گفتم من نمی توانم بروم آشپزخانه..اگر بلند نشوی بدون سحری می مانیم!
اذان صبح شد ولی همسرم بیدار نشد! من هم دراتاق را بستم، زیر در را با چادر رنگی پوشاندم.
نمی دانم کی خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم در اتاق باز بود و همسرم نبود!
با دلهره کف اتاق را وارسی کردم، در را بستم و زیر در را دوباره پوشاندم.
موقع اذان ظهر از اتاق بیرون آمدم. از همان جا مسیر اتاق تا دست شویی را زیر نظر گرفتم. وقتی مطمئن شدم که موشی نیست، در را بستم و زیر در را با همان چادر رنگی پوشاندم و با سرعت رفتم وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
یکی دو ساعتی آنجا بودم. حوصله ام سر رفته بود. دوباره در را باز کردم و کف خانه را به دقت نگاه کردم. موشی نبود. در را بستم و زیر در را پوشاندم و با احتیاط به سمت مبل رفتم و روی آن نشستم ولی پاهایم را جمع کردم.
گاه به تلویزون نگاه می کردم گاه با چشمهایم زمین را می گشتم. تصمیم گرفتم یک بار دیگر تمام خانه را بگردم. به خودم امیدواری می دادم که دیشب موقع سحر حتما خیالاتی شده ام.
از اتاق خواب که مطمئن بودم. جلوی در اتاق دیگر رفتم و از همان جا کف اتاق را نگاه کردم. روی موکت قرمز رنگ، چیزی دیده نمی شد. در کمد دیواری هم که بسته بود. از فاصله ی دو متری زیر میز کامپیوتر را نگاه کردم..چیزی نبود. در را بستم و زیر در را با پارچه ای پوشاندم و به سراغ آشپزخانه رفتم. زیر کابینت ها و اجاق گاز را نگاه کردم. چیزی نبود. زیر یخچال و ماشین لباس شویی به سختی قابل مشاهده بود. سعی کردم با ایجاد چند ضربه صدایی تولید کنم تا اگر موشی در آشپزخانه بود، بیرون بیاید. اما موشی بیرون نیامد.
تمام پذیرایی، زیر مبل و میز تلویزیون را هم نگاه کردم، از پیدا شدن موش ناامید شدم. خوشحال نبودم چون از فکر موش نمی توانستم بیرون بیایم…
مشغول تهیه ی افطار شدم اما از زیر پایم غافل نبودم…دو سه روز گذشت، چشمم مدام به دنبال موش بود و همه جا را به دقت زیر نظر داشتم اما خبری از او نبود.
تا اینکه یک شب یکی از دوستان همسرم به همراه خانواده اش، به خانه ی ما آمدند. جلوی در ایستاده بودم. حاج آقا و همسرم به اتاق رفتند. برای لحظاتی منتظر بودم که دختر کوچک شان، کفش هایش را در آورد. بعد از ورود حاج خانم و زهرا کوچولو و مراسم رو بوسی و استقبال، بعد از اینکه مهمان ها یکی دو متر از در فاصله گرفتند و داخل خانه شدند، وقتی می خواستم در را ببندم، یک دفعه موش سیاه کوچک از زیر میز تلویزیون که در نزدیکی در ورودی بود، بیرون آمد و از خانه خارج شد. با چشم هایم دو سه متری او را بدرقه کردم.
حال خاصی داشتم. دوباره با دیدن موش، ترسی بر وجودم افتاده بود. هم متعجب بودم که چه موش زرنگی که متوجه باز بودن در شده بود. و هم خدا را شکر کردم و قدوم مهمان های عزیزمان را به فال نیک گرفتم و بالاخره بعد از چند شبانه روز به آرامش رسیدم.