قصه ی غصه ی مادر
برای پس دادن کتاب های امانتی، به کتابخانه محل می رفتم. در راه از کوچه ای عبور کردم. بالای در خانه ای چندین بنر تسلیت نصب بود. جمعیتی هم جلوی در ایستاده بودند، از صدای شیون و زاری اهل خانه می شد حدس زد که خبر فوت عزیزشان را تازه شنیده اند. وقتی بنر ها را خواندم متوجه شدم که مادر خانواده فوت شده است. من که آن خانم را نمی شناختم، نمی دانم جوان بوده یا پیر! فرزند خردسال داشته یا نه! مدتی در بستر بیماری بوده یا یک دفعه اجلش رسیده! اما همیشه خبر فوت یک مادر دلم را لرزانده، برایش فاتحه ای هدیه فرستادم.
اما من مادری را می شناسم که در ایام جوانی فوت کرد. او امانت پدرش بود، داغدار پدر هم. او را مجروح کردند، بین در و دیوار، فرزندش سقط شد. مدتی در بستر بیماری بود. بچه های خردسال داشت. شبانه دفن شد. بعد از فوتش اعلامیه و بنری درِ خانه شان نصب نشد، در سوخته را چه حاجت بود به اعلامیه! صدای شیونی بلند نبود. بچه ها بغض رفتن مادر را قورت می دادند و آرام آرام اشک می ریختند.
قصه ی غصه ی آن مادر تا ابد دل ها را می سوزاند.