دلم را سوزاندی!
دیشب دیدن صحنه های بی تابی خانواده های دریادلان نفتکش سانچی مرا هم بی تاب کرد. همراه آن ها اشک ریختم تا وقتی که این جمله را شنیدم.
“خدایا سایه ی سرم رفته!”
این جمله ی دردناک خانم جوانی از بازماندگان بود که از تلویزیون پخش شد.
با شنیدن این کلام بیشتر منقلب شدم.
نمی دانم منظورش از سایه ی سرش چه کسی بوده؟ همسرش، پدرش یا برادرش!
او ۲۱ روز دوری عزیزش را تحمل کرده بود. شاید برای روز برگشت و دیدار دوباره برنامه های زیادی در ذهن داشته و تدارک ها دیده بود. ولی حادثه و خبری تلخ، وجود او را به آتش کشاند.
قطعا در طی نه روز گذشته دل او نیز همراه با سوختنِ جسمِ ” سایه ی سرش” سوخته! وقتی هم که غرق شدن نفتکش را دیده، آرزوی دیدن و در آغوش کشیدن پیکر سوخته ی عزیزش هم در دریای غمش، غرق شده!
من که آن خانم جوان را نمی شناسم، اگر شما او را می شناسید پیغام مرا به او برسانید که:
ای خواهر عزیز! من هم در ماتم تو شریک هستم. از پس پرده های این دنیای مجازی برای آرامش قلب تو و تمام بازماندگان و همه ی کسانی که به نوعی داغ عزیز دیده اند، دعا میکنم.